یادمه حدود شونزده سال پیش یه همسایه داشتیم روبروی واحد ما زندگی میکرد، یه دختر داشت اسمش نیلوفر بود. من دوم راهنمایی بودم و نیلوفر سوم راهنمایی. اون زمان از دیدِ من نیلوفر زیباترین دختری بود که به عمرم دیده بودم. تقصیری هم نداشتم، در محله ای بشدت '' مذهبیِ پسرزا'' زندگی میکردیم که بعضی اوقات میگفتم خدا کنه یه روز ازین محل بریم وگرنه بزرگ شدم مجبورم یکی از همین پسرهارو بگیرم. حالا شما حساب کنید که نیلوفر اگر شبیه '' بیجه'' هم بود، واسه من همون حوری ای محسوب میشد که خدای متعال وعده اش را در کتب الهی داده.
بابای نیلوفر کشتی گیر بود با چهره ای اخمو گویی که هفته ای سه بار یکی رو میزنه (و به غایت قوی هیکل). من هم در مقابل یک پسر نوجوانِ گرد اندام بودم با جوش های بلوغ روی صورت (هرکدام به اندازه یک چاقاله بادام) ، ولی اطمینان داشتم میتونم نیلوفر رو به دست بیارم و پدرش رو هم شکست بدم.
پیش خودم نشستم دیدم تنها راهی که میتونم این دیو رو شکست بدم از لحاظ شخصیت و علمه. از لحاظ فیزیکی فقط جهان پهلوان تختی مقابل بزرگوار میتونست بره رو تشک.
به خودم گفتم وقتی ببینه چقدر من با حیا و متینم و در این سن دارای علمِ فاخری گشتم حتما همونجا خودش بهم میگه: '' تو نمیخوای نیلوفرِ منو بگیری؟ ''. روزها و شب ها مطالعه میکردم، در هر ژانر و سبکی کتاب میخوندم. تا اون روز که.
تو پارکینگ بودم داشتم میرفتم بالا، دیدم باباش اومد پارک کرد و کلی پاکت میوه و خوراکی از صندوق گذاشت زمین. به خودم گفتم وقتشه بری به پدر زنت کمک کنی، اون الان دیگه پدر توام محسوب میشه!!
رفتم سلام کردم. گفتم بایجازتون شونه تخم مرغ رو من بر میدارم براتون میارم بالا. نگام کرد و کلی ازم تشکر کرد و گفت مرسی زحمت میشه.
تو راپله که داشتیم میرفتیم بالا کلی ازم تعریف کرد و گفت که پسر تو این بلوک به متینی من ندیده و ازم خواست که حواسم به نیلوفر باشه.
خدا میدونه چه حسی داشتم، انگار یک فرمانده جنگ بهم گفته بود امیرعلی ازین به بعد تویی و یه ایران، مراقب این ملت باش! یه لحظه تو راپله وایسادم برگشتم تو چشاش نگاه کردم و گفتم خیالتون راحت، تا من هستم نیلوفر خانوم در آرامشه بابا! چشماش برق زد و با یه دست زد رو شونم. آدرنالین تو بدنم آزاد شد، از خوشحالی اومدم ادامه پله ها رو برم بالا، پام گیر کرد لبه پله و تمام تخم مرغ های شونه پرت شدن و شکستن مایع ج تخم مرغ ها تو کل راه پلهی طبقه پخش شد و یه بوی نکبتی همه جارو گرفت.
با خشتک پاره رو همون حالتی که با شکم رو زمین بودم و چندتا تخم مرغ زیرم له شده بود زیرکانه خودمو به بیهوشی زدم
فیلم کوتاه غزل / راه یافته به جشنواره First time Filmmaker بریتانیا
رو ,نیلوفر ,تو ,یه ,هم ,مرغ ,کرد و ,تخم مرغ ,و گفت ,شکست بدم ,بودم و
درباره این سایت