محل تبلیغات شما

وبلاگ رسمی امیرعلی مهاجری



[
]



دوست ندارم حرف های کلیشه ای بزنم ( تو این اوضاع ما دیگه فقط باید به داد خودمون برسیم یا استوری با هشتگ بزنم سیستان تسلیت یا امثالهم) ازینا زیاد دیدیم یا زدیم
دوستان ،همراهان و رفقا طبق چیزی که من شنیدم تقریبا تمام راه ها مسدود شده (حضوری و فیزیکی رفتن به اون منطقه فایده نداره).
ولی بیاین یکاری کنیم: به سازمان های معتبری که قبول داریم به اندازه توان مبلغی رو واریز کنیم، یا اگر وسیله ای داریم براشون ارسال کنیم.
میگن کار خیر میکنی رو نباید بگی ریا میشه ولی ازونجایی که کارهای شَری که انجام میدیم (از غذاهای لاکچری خوردنمونو استوری میکنم تا پارتی ها و نوشابه هایی مختلفی که روی میزه) رو با افتخار اعلام می‌کنیم، من اینجا دوست دارم یکم ریا کنم.آقا جان گناهش با من، اگر باعث میشه هرکسی یه کمکی کنه.
من خودم به اندازه توانم به یه موسسه کمکمو دادم، شما هم خودتون سرچ کنین و اگر تونستین انجام بدین
اگرم نکردین، یه کار کنین فقط: این ویدئو یا ویدئو های نظیر این رو حداقل منتشر کنین یکی دیگه ببینه کمک کنه (همین خودش یه نوع کمک میتونه باشه). 
امیدوارم این متنم به افرادی که کمک کردن و میکنن جسارت نشه.

امیرعلی مهاجری


[
]

یکی از همین جمعه های پاییزی بود که با بچه ها رفته بودیم پارک شفق برای فیلمبرداریِ یک مستند.
پاییز بود، برگا ریخته بودند، سرد بود.پاییز بود، آدما حال نداشتن، سرد بود.پاییز بود ،از یه جایی به بعد فقط میخواستن بگذرونن، سرد بود.
منم چندتا یادگاری با موبایل برداشتم؛ از پاییز، از آدما، از سرما

نویسنده و کارگردان: امیرمحمد مهاجری / تهیه کننده: حسن طوفانی / ساخت تریلر: امیرعلی مهاجری / پخش داخلی و بین الملل: گروه هنری نووو



[
]

آپلود عکس 

با حصور اساتید: ارسطو مداحی گیوی، اریک اشپیترز مارلین، سعید رشتیان، محسن عبدالوهاب، گونی هیونگ،  پیتر گاتشاک 

در این جشنواره از اساتید بین الملل و چهره های جهانی درس های زیادی در ساخت فیلم مستند یاد گرفتم (صدا در سینمای مستند، تهیه کنندگی خلاق، فیلمبرداری و فیلمنامه نویسی). فایل صوتی جلسات رو در کانال تلگرام نووو به آدرس زیر ذخیره کردم امیدوارم به کارتون بیاد.

Nuvuo @

تازه هجده سالم شده بود و ممد (داداش کوچیکم) حدودا 12 ساله بود. مدرسه اشون بهش گفته بود شنبه باید موهاشو اصلاح کرده باشه، وگرنه راش نمیدن. ممد هم طبق معمول لحظه 90 یادش افتاده بود (و جمعه ساعت 9 شب بالطبع بیشتر آرایشگاه ها بسته بودند) تو خونه میدویدو زار میزد که فردا نمیتونم برم مدرسه، ناظممون خیلی سگه، رام نمیده!
اونجا دیدم بعنوان برادر بزرگتر تنها کاری میتونم بکنم اینه که خودم دست به کار شم. یکم با خودم فکر کردم، به خودم گفتم امیرعلی تو که این همه آرایشگاه رفتی، دیدی مراحلشو که آرایشگر از کجا شروع میکنه و به کجا کار ختم پیدا میکنه، همونو رو کله ممد پیاده کن. کاری نداره اصلا، هم ماشین اصلاح دارین هم قیچی. بسم الله بچه رو ببر تو حموم موهاشو براش کوتاه کن. 

ممدو صدا کردم بهش گفتم: '' بیا، در حدی که مدل مدرسه ای باشه بلدم، واست میزنم خودم'' . 
ممد خوشحال شد، سریع لباسشو درآورد رفت تو حموم نشست رو صندلی. منم با کیف وسایل آرایش (با پرستیژ یک آرایشگر با بیست سال سابقه کله زنی) رفتم تو حموم.
همه چی عالی پیش رفت، فقط یه جا نمیدونستم اون دکمه های تق تقی بغل ماشین اصلاح چیه ان، واسه همین یکم بعضی جاها سفید شد یهو. 
ازونجایی که بسیار آدم با درایتی ام، اصلا نذاشتم همینجوری سفید بمونن، موهای دور جاهای سفید رو بلندتر نگه داشتم که پوششی عمل کنه واسه جاهای سفید شده.
کار که تموم شد، دیدم کلش شبیه توپ چهل تیکه شده، ولی نیازی نبود که خودش بفهمه اینو! اینم از روی درایتم بود. 

ممد ازم خواست آینه رو نزدیکتر کنم که درست کلشو بعد از اصلاح ببینه، بهش گفتم: '' نمیخواد، از همینجا ببین، آینه زیاد که به کله نزدیک شه خطای دید میاره ممد'' . 

ممد هم اعتماد کرد بهم و وقتی کلشو از نمای خیلی دور توی آینه بررسی کرد ازم کلی تشکر کرد، حتی اکیدا می خواست که دستمو ببوسه و من بهش اجازه ندادم. (راستش بخاطر تواضع و فروتنی که دارم زیاد ازینکارا خوشم نمیاد.) 

صبح شنبه ممد رفت مدرسه 
شنیدم ناظم اینقدر خندیده بود بهش که به اسهال افتاد. مدیریت مدرسه برای ممد یک مرخصی اجباری و دستوری صادر کرد تا سریعا بره آرایشگاه. بچه ها هم یکصدا تو حیاط مدرسه '' ممد بی کَله'' صداش میکردن و دست میزدن. 

ممد رفت آرایشگاه آرایشگر فقط تونست واسش تیغ بندازه و کچلش کنه.
نمیدونم چرا، ولی ممد دیگه اون آدم سابق نشد 


امیرعلی مهاجری متولد 25 تیرماه 1371 در تهران. 

کارشناسی ارشد زبان و ادبیات انگلیسی.

سابقه ساخت چهار فیلم کوتاه، ده ویدئو آرت، تدوین و کارگردانی یک موزیک ویدئوی بین المللی با همکاری نوازنده جامائیکایی Taddy P (که در پرونده کاری اش با shaggy، دامین مارلی, red fox, barress Homan و. مشترکا همکاری داشته است) .

نویسنده یک رمان صوتی با نام '' مجموعه نامه های اینمن به ناتالیا ''

حضور در 15 فیلم کوتاه به عنوان دستیار و مشاور کارگردان.

نویسنده فیلمنامه بیش از 20 فیلم کوتاه.
تدوینگر 5 فیلم کوتاه.

مشاور ترجمه فیلم کوتاه دابر (برنده بهترین فیلم کوتاه جشنواره فیلم فجر)

پینوشت 1: برنامه سکانس کاری از علی جعفریان با همراهی پدرام قره باغی و سینا مرادی و سحر محمدزاده با حمایت حامی جو در روزهای دوشنبه هرهفته ساعت 22 در شبکه های اجتماعی حامی جو منتشر خواهد شد.

[
]

✍️✍️
سر کلاس سینمای تجربی بودیم. با همون کاریزمایی که داشت (و داره) اومد گفت: "تا پایان ترم باید نفری یدونه فیلم تجربی بسازید، تهیه کننده‌ی فیلم بعدیِ نفر اول میشم، به نفر دوم جایزه نقدی میدم و نفر سوم رو هم بغل می‌کنم. در ضمن، خودم هم یه فیلم میسازم و باهاتون رقابت می‌کنم".
رقابت و جایزه رو دوست داشتم. شروع کردم به ساختن یک فیلم تجربی. ترم رو به پایان میرفت و همیشه تا سرش خلوت می‌شد میرفتم پیشش و فیلممو نشونش میدادم تا ایراداتمو بگه. همیشه حوصله داشت، با روی باز وقت میذاشت با اینکه بخاطر محبوبیتش خیلی سرش شلوغ بود.

(کات) 

تو اون دوران جدای درس سینما، بحث های فلسفی تو کلاس زیاد پیش میومد و استاد بهمون از دیدگاهش به زندگی گفت. یکبار بعد یکی از همین کلاس ها که تعطیل شدیم و داشتیم میرفتیم سمت خونه، تو کوچه جلوتر از خودم دیدمش که تو فکره و داره آروم آروم قدم میزنه برسه سر کوچه.
در حین راه رفتن که بود سری چرخوند و برگشت چشمش بهم افتاد و گفت : " چطوری مهاجری؟" گفتم : "خوبم.". سری تکان داد با لبخند. راستش اون روز حالم زیاد خوش نبود، یکم مکث کردم به خودم گفتم زشته، توام حالشو بپرس، یه چیزی بگو. داد زدم : "شما خوبین استاد؟" با انرژی تمام جواب داد : "معلومه، من همیشه خوبم". جا خوردم. یعنی چی؟ اینهمه بدبختی تو زندگی همه هست. چطوری اینقدر با قدرت میگه حالش خوبه؟
دویدم رفتم جلو سر موضوع رو باز کردم و ازش همین موضوع رو پرسیدم. بهم نگاهی انداخت و گفت: "چرا باید بد باشم؟ من امروز زنده ام. این بارون رو میبینم، زندگی رو لمس میکنم، تو رو میبینم. چرا باید بد باشم؟ من تجربه یکبار مردن رو داشتم واسه همین میفهمم زندگی چقدر ارزشمنده".

(کات)

ترم تموم شد. رفتم بهش گفتم استاد آخرسر کی اول شد، کی دوم و سوم؟ گفت: "قضیه منتفی شد" . گفتم چرا؟ من ساختم که! گفت: " کسی شرکت نکرد جز تو و فائزه، حتی سه نفر هم نشدین!". گفتم شما خودتونم گفتین می‌سازید، چرا نساختین؟ مثل یک رئیس گردن کلفت آمریکایی نگام کرد و گفت : "من استادم، نساختم، به تو هم ربطی نداره. "
بهش گفتم :"حداقل مقام سوم رو بدین به من".
کمی نگام کرد، بعد فکر کرد و دقایقی بعد یکدیگر را در آغوش کشیدیم.
.
خاطرات امیرعلی مهاجری از کلاس استاد ایثاریان، اواخر پاییز 98



جناب سلینجر عزیز درود.
یک دهه ای می شود که بشریت را از سایه خود محروم ساخته اید. در این ایام نه چندان روشن، کوید 19 جای جنگ جهانی سوم را گرفته است. البته به اندازه هیتلر بی رحم نیست و کشته های کمتری را احتمالا به جای بگذارد، ولی به همان میزان کله خر است و به دنبال جهان گشایی. 
در این مدت که دیگر دارد به درازا می‌کشد، احساس رفاقت بیشتری در ما شکل گرفته و با همان اسم کوچکش 'کرونا' صدایش می‌کنیم. 
کرونا، این غول بچه‌ی میکروسکوپی، پشت درب خانه هایمان در کمین نشسته و ما با شجاعت تمام با اندکی چاشنی ترس این روزها خودمان را سرگرم کرده ایم تا شاید این طلبکارِ چینی دست از سماجت بردارد و بی خیال این جسم حقیر شود. آخر بی پدر و مادر نه پولدار می‌شناسد نه فقیر، نه قوی می شناسد نه ضعیف، نه آقازاده و ت مدار حالیش می‌شود نه رفتگر زحمتکش، نه رشوه می شناسد نه پارتی
کلا انتقام می‌خواهد! نمیدانم چه مرگش است.
بگذریم. به لطف این ایام پس از سالها شاهکار ناتور/ناطور دشت شما را خواندیم. عجیب از دنیای پسا جنگ آمریکا شگرف زده شدیم. چه قلم و تبحری. دست مریزاد. با آن پسر بچه پسا بلوغی 17 ساله همزاد پنداری ها کردیم. آخ که چه دنیایی، اگر کسی نداند فکر می‌کند این رمان در ایام این روزهای مشرق زمین به نگارش درآمده.
بزرگوار فقط یک سوال، این حجم از جهان بینی و نگرش و حرف های آموزنده، برای یک پسر بچه‌ی هفده ساله‌ی اخراجی از مدرسه منطقی است؟
البته مهم لذت بود، که ما بردیم.

✏️امیرعلی مهاجری

ظهر تابستون وسط یه کوچه شلوغ پر از سر و صدا و جیغ و داد و شادی و گریه (فکر کنم نهایتا ده سالم بود)، با بچه ها بازی می‌کردیم. تصاویر اون کوچه هنوز تو ذهنم مونده، بیست سی تا دختر و پسر به چندتا گروه برای خودشون تقسیم شده بودند و هر کدومشون مشغول یه بازی خاص واسه خودشون بودند. یه سری اسکیت بازی میکردن، یه سری دوچرخه سواری، یه سری توپ بازی و. مامان باباها هم پایین بودن، و باهم حرف میزدن و اون لالوها اگه بچه اشون خیلی شیطنت می‌کرد، یه فحش یا نفرین مرگی حواله اش می‌کردند.
 موقع اومدنی ممد (متاسفانه داداش کوچیکترم) مثل همیشه خیلی گریه کرد که منم باهات بیام تو کوچه بازی کنم، منم مثل همیشه پیچوندمش و نبردمش با خودم. هنوز یادمه وقتی درو بستم عین اسب زار میزد ولی میدونستم یکم دیگه بمونه تو خونه خودش آروم میشه.
همینجوری که داشتم با بچه ها بازی می‌کردم نگاهم گره خورد، آخ امان از آن نگاه! یک خواهر دو قلو به نام نگین و نگار.
اصلا یه پسر بچه ده ساله تو اون سن عشق چه میدونه چیه؟ ولی من حس غریبی درونم اتفاق افتاد. فقط میدونستم دوست دارم توجه آن دو خواهر زیبا را جلب کنم! (زیاده خواه نبودم، چون دو قلو بودن، و هردو شبیه هم، و همیشه باهم بودن، ترجیح دادم هر دوتاشونو دوست داشته باشم و بدست بیارم، قدرت تفکیک نداشتم اون لحظه).
عجیب داشتم فکر می‌کردم که باید چیکار کنم (لامصب باباشونم سیبیل کلفت، پایین وایساده بود و چشم بر نمی داشت ازشون). تو همون حال و هوا بودم که دیدم نگین و نگار دور یه پسر جمع شدن، کلی میخندن و صدای قهقه اشون پیچیده بود تو کوچه، از اون خنده هایی که معشوق برای عاشق سر می‌دهد.
آتیش گرفتم، باید یکاری می‌کردم. باید می‌فهمیدم اون پسر کیه که اینجوری دل اینارو داره میبره!
هرچه باداباد، رفتم سمتشون. بهشون که رسیدم با کثیف ترین صحنه عمرم مواجه شدم:
ممد بود!!!! اومده بود پایین، با پولش یه نوشابه شیشه ای مشکی زمزم خریده بود، توش سه تا نی گذاشته بود و داشت با نگین و نگار مشترکا اون نوشابه رو می‌خورد(دلقک هم شده بود واسشون و دلبری می‌کرد). بعدش اونارو ترک دوچرخه اش سوار کرد و دور شد.
با لبخندی رو به آسمان، به پروردگارم نگاه کردم.

راستش برند نووو رو مرداد ماه سال 1394 راه انداختم. اون روز هیچ وقت فکر نمی کردم که این اسمو این برند بخواد پنج سال بشه! نه تنها پنج سال از عمرش بگذره بلکه اسمش در تیتراژ خیلیاز فیلم های کوتاه، ویدئو آرت ها، تیزر ها و . بخواد درج شه. 

با توجه به مسیجهای زیادی که در طول این سالها از جاهای مختلف ایران دریافت کردم، دیدم که خیلی ازعزیزان از مشکل عدم دسترسی به کلاس ها و همایش های خوب هنری و سینمایی محروم اند.به اندازه توانم تلاش کردم همیشه جزوات و یا فایل های صوتی آموزشی از جاهایی کهمیرم  رو برای این دسته از دوستان به اشتراک بگذارم ولی امروز با تاسیس مجله اینترنتینووو، نه تنها این فایل های آموزشی رو به اشتراک میگذاریم، بلکه اخبار مربوط بهسینما، ادبیات، تئاتر و . رو هم در اختیار علاقه مندان سعی می کنیم منتشر کنیم.

در سایت نوووکارهای زیادی قراره انجام بدیم ، همراه ما باشید.

راستی، اگر مقاله ای یا محتوایی دارید بفرستید برامون، ما چک میکنیم و اگر دارایصلاحیت باشه با اسم خودتون منتشر می کنیم.

عضوی از نوو باشید و ما را مفتخر سازید رفقا!


www.noovooo.com


بازجو: اکیدا توصیه شده بود در این ایام کرونایی بیرون نیاید، بیرون چه کار می‌کردید؟
متهم: من اومدم در حد یه خرید کوچیک انجام بدم که سریع برگردم قربان.
بازجو: ولی این پروسه 9 ساعت طول کشید.!
متهم: آره، والا اومدم خیابون دیدم اونجوری ها هم که میگن نیست، زیادش کردن بابا آدم با ذهنش سرطان رو میتونه شکست بده، کرونا که هیچه!
بازجو: به داشتن استرس تاکید نمی‌کنم، ولی شیوع این بیماری جدی و خطرناکه، شاید شما بدن مقاومی داشته باشی ولی ناقل به فردی باشی که بدن ضعیف تری داره و بمیره! 
متهم(می‌خندد): نه آقا، زندگیو سخت بگیری بدتر میشه. اصلا من نَکُشم پراید میکُشه، سیل میکُشه، استرسِ اتفاقاتی میکُشه که خیلیا تازه جمعه صبح متوجه اش میشن، میکُشه اینجوریا هم که شما میگین نیست
بازجو(با بغض) : شما آخه تا شمالم رفتی تو این مدت.!!! 
متهم: تعطیلات بود دیگه. بشینیم خونه چیکار؟ 
بازجو(با هق هق) : تعطیلات بود که شما خونه بشینی، قرنطینه کنی خودتو بفهمممممممممممممممم
متهم: ای آقا شما چقدر ساده اید، اینا کار خودشونه، اگه جدی بود به زور مارو تو خونه نگه می‌داشتن. باور نکنین
بازجو(با فریاد) : خودشونم دارن کشته میدن سر کرونا!!!!
متهم: ای آقا، ت کثیف تر از این حرفاست باور نکنین
بازجو(با گریه و فریاد): سرباز ؟
سرباز(وارد می‌شود و سلامی نظامی می‌دهد) : بله قربان؟
بازجو(با اندوه): این آقا آزادن، منو دستگیر کنید ببرید 

گاوها حرمت دارند، گاو نباشیم. / امیرعلی مهاجری 

عمو حسین،باتری سازه، سالیان ساله که یه جا واسه خودش درست کرده و کاسبی می‌کنه. ده سالی میشه که میبینمش. همو می‌شناسیم ولی کلا بیست تا دیالوگ هم نداشتیم. نه میخنده، نه زیاد صحبت می‌کنه، نه با کاسب های دورو ور گرم میگیره، نه با همکاری شوخی رکیک (مرسوم) می‌کنه.
صبح که کرکره رو میده بالا، تا شب فقط داره با یه سری سیم و باتری و هزارتا کوفت دیگه ور میره که من نه میفهمم نه حالیم میشه.
عموحسین حتی وقتی داری واسش از مشکل ماشینت توضیح میدی، تا بیست ثانیه بهت نگاه می‌کنه بعد میره و با رفیقاش (که یه مشت پیچ گوشتی و آچار و غیره اند) بر میگرده میره تو کاپوت.


یبار یادمه صدام کرد، خوشحال شدم، گفتم چی شده عمو حسین داره صدا می‌کنه. بهم گفت: '' مهدی رو میشناسی تو؟ '' گفتم نه والا، گفت: '' ازش دور بمون، دورغ میگه، پول آدما رو راحت میخوره. '' بعدش رفت. انگار فقط میخواست بگه، کاری نکن اسم اعتماد خراب شه، پول حروم نخور. یادمه هربار هم یجایی گیر کردم با موتور اومده کارمو راه انداخته رفته. پول اضافه نمیگیره، خیلی وقتا حتی پول نمیگیره اصلا اگر کار زیادی نکرده باشه. ازش زیاد تشکر هم که میکنی، الکی تعارف تیکه پاره نمیکنه، فقط میگه مرسی.
یاد یه روانشناسی افتادم که یه روز بهم گفت:'' میخوای همیشه حالت خوب باشه؟ ''، گفتم آره، گفت :'' مثل خر کار کن، از آدما دور باش ''.
فکر کنم اونم عمو حسین رو می‌شناخت


✏️امیرعلی مهاجری ،بهمن 98

دیروز کلافه شدم، زدم از خونه بیرون، دیگه بدنم نمی‌کشید این خود قرنطینگی رو تحمل کنم. دروغ چرا، اونقدرها هم یاغی نبودم که برم جای شلوغ، بسنده کردم به جاهای خلوت تری که احتمال دادم کرونا جان در رفت و آمد نباشه یه وقت سد راه مبارکش شم. به نظرم فرستاده مستقیم چار داروینِ، این هیولایِ ملوس! ماموریت داره تا فقط ضعیف تر هارو از بین ببره، ای کاش می‌شد فقط به ژن برترها حمله کنه. آخه ضعیف جماعت چی مونده واسش که تو میخوای به همونم حمله کنی لعنتی؟ وا بده. خدا زده، تو نزن دیگه رفیق. تو راه همینجوری که داشتم میرفتم، از دم یه فست فودی رد شدم. آخخخخخ، بوی مسخ کننده پنیر پیتزا و آویشن همونجا نگه ام داشت. یه نیم نگاه ریزی انداختم داخل مغازه، جز یه نفر پشت دخل هیچکس دیگه ای نبود. بنده خدا، حواسش نبود که دارم از پشت شیشه نگاهش می‌کنم. خیلی نرم دستکش هاشو در آورد، انگشت سبابه اشو تا دو سوم کرد تو دماغش، نمیدونم چی پیدا کرد اون تو که یکم نگه داشت. بعد خیلی آروم درش آورد که مجرای تنفسی اش آسیب نبینه. گلوله رو یه جا همونجاها پرتاب کرد، و به دلیل اعتقادی که به حفظ بهداشت در زمان کرونا داشت دستکش رو دوباره دستش کرد و با الکل رو سطح میز جلوش رو کلی ضد عفونی کرد.
سیر شدم، شایدم سیر بودم از اول. باید به قرنطینه ام بر می‌گشتم.

امیرعلی مهاجری/ اسفند 98/ النظافت من الایمان

درباره هرچیزی که بنویسیم در این ایام گم می شوند، کرونا حتی در دنیای ادبیات هم رسوخ کرده و گویی تمام توان خود را به کار گرفته تا همه چیز را فلج کند.
دیروز در حال شکل دادن کاراکتری روی ورق بودم، پیرزنی بود 70 ساله، با طراوت، جوان دل به همراه اندکی چروک که دیگر در آن سن و سال طبیعی است.
هنگامی که در آخرین مراحل معماری و کاراکتر پردازی بودم ناخودآگاه مجبور شدم او را به دختری 25 ساله با ریه های سالم تغییر دهم. شوخی نیست که، کرونا سن وسال دارها را ممکن است راحت‌تر از پا در بیاورد و تمام معادلات رمان من را برهم بریزد.
یا شاید هم من بعنوان خالق خیلی ترسیده و نسنجیده دست به قلم بردم، و این ترس را به کاراکتر هم انتقال دادم. اصلا اینجوری نمی‌شد، خسته شدم و در انتهای داستان کلا کاراکترها را از بین بردم، دختر 25 ساله قصه هم حاضر به پیش بردن داستان نشد. او خود را قرنطینه کرد و از خانه بیرون نمی آمد. در مقابل خالقش ایستادگی کرد، من هم با لجاجت هرچه تمامتر او را با خط خطی های خودکار سیاه ام از بین بردم.

اینجا رئیس منم، امیرعلی مهاجری، اسفند 98

این مجموعه نامه ها بخشی از وجود من بود، نمیدانم کی و چگونه شکل گرفت فقط میدانم از عمیق ترین و سیاه ترین بخش وجودی من شکل گرفت
امیدوارم لذت ببرید و نظرتون رو برام بنویسین

[
]

نی فراهم، بصورت رسمی توسط مدیر برنامه های خود و کمپانی ناشر موسیقی Says، حق استفاده از این موسیقی را به امیرعلی مهاجری برای استفاده در فیلم کوتاه تجربی "من را به زندگی برگردان" را اعطا کرد. 

نیلس فرام
 (به آلمانیNils Frahm) متولد (۲۰ سپتامبر ۱۹۸۲ در هامبورگ) ، یک پیانیست، موسیقی دان، تنظیم کننده و تولید کننده آلمانی است. او به خاطر ترکیب موسیقی کلاسیک و الکترونیک و یک سبک جدید و خلاف عرف در نواختن پیانو مشهور می‌باشد. علاوه بر کارهای تکی وی با نوازندگان معروفی همچون Anne Müller، اولافور آرنالدس ، F.S. Blumm همکاری کرده است.



به گزارش خبرنگار مهر، کسری تیرسحر و امیرعلی مهاجری، نویسنده و کارگردان فیلم کوتاه در جشنواره بین‌المللی فیلم SFTF Film Festival» کلمبیا داوری خواهند کرد.

جشنواره فیلم کوتاه و مستقل SFTF Film Festival» یک رویداد فیلم سالانه در کشور کلمبیا است که امسال سومین دوره آن برگزار خواهد شد.

این جشنواره مخصوص فیلم هایی در سبک های ترسناک و علمی-تخیلی است.

کد خبر 4922542

امیرعلی مهاجری» داور جشنواره کلمبیا شد
امیرعلی مهاجری نویسنده و کارگردان فیلم کوتاه از دعوت اش به عنوان یکی از اعضای هیات انتخاب اصلی جشنواره جهانی فیلم کوتاه و مستقل SFTF Film Festival» خبر داد و گفت: این یک رویداد فیلم سالانه در کشور کلمبیا برگزار می شود.

امیرعلی مهاجری»، نویسنده و کارگردان فیلم کوتاه درباره دعوت اش به عنوان یکی از اعضای هیات انتخاب اصلی جشنواره جهانی فیلم کوتاه و مستقل SFTF Film Festival»  به خبرنگار فرهنگی خبرگزاری شبستان گفت:  جشنواره فیلم کوتاه و مستقل SFTF Film Festival»، یک رویداد فیلم سالانه در کشور کلمبیا است که امسال سومین دوره آن برگزار خواهد شد. این جشنواره مخصوص فیلم هایی در سبک های ترسناک و علمی-تخیلی است.

 

این نویسنده و کارگردان فیلم کوتاه اظهار کرد:  من  پیش از این در سال 20 نیز به عنوان یکی از اعضای هیات انتخاب بخش بین الملل جشنواره جهانی فیلم کوتاه و مستقل Culture and Life» آمریکا انتخاب شده بودم.


امیرعلی مهاجری درباره  دلیل دعوت اش به جشنواره جهانی فیلم کوتاه و مستقل SFTF Film Festival»  گفت: من خودم در این چند سال به جشنواره های خارجی مختلفی فیلم های کوتاه و ویدئو آرت هایی که ساختم رو ارسال کردم و امسال هم به این رویداد فیلم تجربی (اکسپریمنتال) آخری که در زمستان 98 ساخته بودم را فرستاده بودم که بعد ایمیلی دریافت کردم از این جشنواره که از من دعوت کرده بودند تا بعنوان یکی از اعضای هیئت انتخاب به آنها ملحق شوم. این اتفاق خوبی برای من بود ولی مجبور شدم فیلم خودم را ازاین جشنواره بیرون بیارم. البته  یک تجربه خوب مشابه هم در اوایل سال 20 میلادی برای جشنواره مستقل آمریکایی culture and life داشتم.


کسری تیرسحر و امیرعلی مهاجری داوران جشنواره کلمبیایی شدند.

اعتمادآنلاین| کسری تیرسحر و امیرعلی مهاجری، نویسنده و کارگردان فیلم کوتاه در جشنواره بین‌المللی فیلم SFTF Film Festival» کلمبیا داوری خواهند کرد.

 

جشنواره فیلم کوتاه و مستقل SFTF Film Festival» یک رویداد فیلم سالانه در کشور کلمبیا است که امسال سومین دوره آن برگزار خواهد شد.

 

این جشنواره مخصوص فیلم‌هایی در سبک‌های ترسناک و علمی-تخیلی است.


نی فراهم، بصورت رسمی توسط مدیر برنامه های خود و کمپانی ناشر موسیقی Says، اجازه استفاده از این موسیقی را به امیرعلی مهاجری برای استفاده در فیلم کوتاه تجربی "من را به زندگی برگردان" را اعلام کرد . 


این فیلم به جشنواره های 
Just Before Midnight Noir Film Fest و The BeBop Channel Content Festival راه یافت.

[
]

کسری تیرسحر و امیرعلی مهاجری داوران جشنواره کلمبیایی شدند.

به گزارش خبرنگار مهر، کسری تیرسحر و امیرعلی مهاجری، نویسنده و کارگردان فیلم کوتاه در جشنواره بین‌المللی فیلم SFTF Film Festival» کلمبیا داوری خواهند کرد.

جشنواره فیلم کوتاه و مستقل SFTF Film Festival» یک رویداد فیلم سالانه در کشور کلمبیا است که امسال سومین دوره آن برگزار خواهد شد.

این جشنواره مخصوص فیلم هایی در سبک های ترسناک و علمی-تخیلی است.


یادمه حدود شونزده سال پیش یه همسایه داشتیم روبروی واحد ما زندگی می‌کرد، یه دختر داشت اسمش نیلوفر بود. من دوم راهنمایی بودم و نیلوفر سوم راهنمایی. اون زمان از دیدِ من نیلوفر زیباترین دختری بود که به عمرم دیده بودم. تقصیری هم نداشتم، در محله ای بشدت '' مذهبیِ پسرزا'' زندگی می‌کردیم که بعضی اوقات میگفتم خدا کنه یه روز ازین محل بریم وگرنه بزرگ شدم مجبورم یکی از همین پسرهارو بگیرم. حالا شما حساب کنید که نیلوفر اگر شبیه '' بیجه'' هم بود، واسه من همون حوری ای محسوب می‌شد که خدای متعال وعده اش را در کتب الهی داده.
بابای نیلوفر کشتی گیر بود با چهره ای اخمو گویی که هفته ای سه بار یکی رو میزنه (و به غایت قوی هیکل). من هم در مقابل یک پسر نوجوانِ گرد اندام بودم با جوش های بلوغ روی صورت (هرکدام به اندازه یک چاقاله بادام) ، ولی اطمینان داشتم میتونم نیلوفر رو به دست بیارم و پدرش رو هم شکست بدم.
پیش خودم نشستم دیدم تنها راهی که میتونم این دیو رو شکست بدم از لحاظ شخصیت و علمه. از لحاظ فیزیکی فقط جهان پهلوان تختی مقابل بزرگوار میتونست بره رو تشک.
به خودم گفتم وقتی ببینه چقدر من با حیا و متینم و در این سن دارای علمِ فاخری گشتم حتما همونجا خودش بهم میگه: '' تو  نمیخوای نیلوفرِ منو بگیری؟ ''. روزها و شب ها مطالعه میکردم، در هر ژانر و سبکی کتاب میخوندم. تا اون روز که.
تو پارکینگ بودم داشتم میرفتم بالا، دیدم باباش اومد پارک کرد و کلی پاکت میوه و خوراکی از صندوق گذاشت زمین. به خودم گفتم وقتشه بری به پدر زنت کمک کنی، اون الان دیگه پدر توام محسوب میشه!!
رفتم سلام کردم. گفتم بایجازتون شونه تخم مرغ رو من بر میدارم براتون میارم بالا. نگام کرد و کلی ازم تشکر کرد و گفت مرسی زحمت میشه.
تو راپله که داشتیم میرفتیم بالا کلی ازم تعریف کرد و گفت که پسر تو این بلوک به متینی من ندیده و ازم خواست که حواسم به نیلوفر باشه.
خدا میدونه چه حسی داشتم، انگار یک فرمانده جنگ بهم گفته بود امیرعلی ازین به بعد تویی و یه ایران، مراقب این ملت باش! یه لحظه تو راپله وایسادم برگشتم تو چشاش نگاه کردم و گفتم خیالتون راحت، تا من هستم نیلوفر خانوم در آرامشه بابا! چشماش برق زد و با یه دست زد رو شونم. آدرنالین تو بدنم آزاد شد، از خوشحالی اومدم ادامه پله ها رو برم بالا، پام گیر کرد لبه پله و تمام تخم مرغ های شونه پرت شدن و شکستن مایع ج تخم مرغ ها تو کل راه پله‌ی طبقه پخش شد و یه بوی نکبتی همه جارو گرفت.
با خشتک پاره رو همون حالتی که با شکم رو زمین بودم و چندتا تخم مرغ زیرم له شده بود زیرکانه خودمو به بیهوشی زدم

حسین یکی از قدیمی ترین رفیق های منه. با اینکه ظاهر فیزیکیش شبیه نئاندرتال ها میمونه ولی ازون آدم های نابیه که خوشحالم یدونه ازین رفیقا تو زندگیم هست. چند سال چیش یه شب به دعوت حسین رفتم خونشون و قرار بود تا فرداش اونجا باشم.
داشتیم با هیجان پلی استیشن بازی می‌کردیم که وسط بازی موبایلش زنگ خورد، به حالت دستوری با چشم ازم خواست اتاق رو ترک کنم. فهمیدم شخص مهمی بهش تلفن زده که حسین نمیخواد من مکالمه اشون رو بشنوم.
رفتم تو هال پیش پدرش نشستم (بزرگ مرد کله قرمزی که بیشتر عمرشو صرف حنا گذاشتن کرده بود). بهم گفت: "امیر آقا چرا شما تنها نشستی اینجا؟" من که از مهمون نوازی حسین کمی کینه به دل گرفته بودم گفتم: "والا تلفنش زنگ زد و دیدم صدای نامحرم میاد ترجیح دادم که بیام پیش شما و شریکِ این معصیت نباشم''. چشم های پدرش گرد شد! بهم گفت: "کی هست حالا؟ شما میدونی؟"، گفتم: "نه والا، دیدم حسین دوست نداره حتی منم بدونم فهمیدم که حتما یه چیزی هست و." بعد اضافه کردم: "راستش جناب شریفی، حسین عین برادرمه و چون دوست ندارم خدای ناکرده به انحطاط بره که اینارو میگم، ولی خواهش می‌کنم بیشتر حواستون بهش باشه. احساس می کنم پاش داره می لغزه.".
آقای شریفی دیگه طاقت نیاورد و صدای تلویزیون هال رو قطع کرد و خیلی آروم مثل یک یوز پلنگ ایرانی قبل از شکار به پشت در اتاق حسین خیز برداشت و از دور به من با اشاره فهموند که اون شلوارِ بیرونشو ببرم واسش.
شلوارو برداشتم و رفتم پیشش، صدای حسین از پشت درِ اتاق به وضوح میومد که با قدرت میگفت: "پاش برسه واست توو روی بابامم بی همه چیزمم وای میسم عشقم نگران نباشیا، واسه خوشبختیت نیاز باشه خونمونم میفروشم میام میگیرمت. من وقتی عاشقت شدم بهت گفتم، دیگه هیچی و هیچکی جلودارم نیست. بابامم منو میشناسه، واسه همین جرات نمی‌کنه چیزی بهم بگه. اگه یه پادشاه باشه اون منم! "
خیلی آروم (طوری که جسارت نشه به اون بزرگوار) یه نگاه به باباش انداختم، آروم گفتم:" جناب شریفی احساس می کنم این پسر خیلی یاغی شده، شمارو میگه فکر کنم".
هنوز می تونم گرمای حاصل از خشم تنفس باباشو رو پوست صورتم حس کنم. باباش شلوار بیرونشو از دستِ من گرفت، خیلی آروم کمربندشو جدا کرد و با طمانینه طوری دور دستش پیچید که قسمت سَگَکِ کمربند عین سر یه گرز جنگی بیرون باشه. با یه حرکت نظامی با پاش کوبید و دَرِ اتاق حسین رو باز کرد و داخل شد، من هم با سرعت پشت بزرگوار طی عملیاتی ساده با سرعت وارد اتاق شدم.
حسین با دیدن پدرش تلفن رو حتی فرصت نکرد قطع کنه و گوشی از دستش افتاد روی زمین. قبل از هرگونه اقدام از سوی پدرش، یکضرب داد میزد: "بابا غلط کردم.".  آقای شریفی طوری سگک کمربند رو به حسین پرتاب می‌کرد که یاد صحنه جنگی فیلم شجاع دل اثر مل گیبسون افتادم (با این تفاوت که ویلیام والاس برخلاف آقای شریفی موقع جنگ بی‌جامه پاش نبود). حسین مثل یک بانوی چهارده ساله فقط جیغ می کشید و فرار می‌کرد.
دیدم از تلفن افتاده روی زمین،  صدای نگران یک خانوم میاد: ''عشقم؟ الو؟ چی شده؟ حسین؟ مردِ من؟". تلفن رو برداشتم و گفتم: " سلام، من دوست حسین جان هستم، نگران نباشید خانوم. طی فرآیندی کوتاه، پادشاهِ شما داره تبدیل به ملکه میشه".
.
میدونید، مهمون نوازی خیلی مهمه از دید من. ما آدما وقتی مهمون دعوت می‌کنیم خیلی باید بهش توجه کنیم، خیلی
امیرعلی مهاجری
.
.
نام ها مستعار هستند. (هرگونه تشابه اسمی اتفاقی است)

تهران- ایرنا- یک کارگردان و مستندساز از تولید فیلم کوتاه گیلان، عروس غمگین من» با موضوع از بین رفتن طبیعت بکر گیلان خبر داد.

امیرعلی مهاجری در گفت و گو با خبرنگار فرهنگی ایرنا، درباره تولید فیلم کوتاه گیلان، عروس غمگین من، گفت: بخشی از این این فیلم کوتاه تجربی در اوایل پاییز سال ۹۸ در استان گیلان جلوی دوربین رفت و به دلیل شیوع ویروس کرونا ادامه فیلمبرداری آن در ابتدای تابستان سال ۹۹ تکمیل شود.

وی افزود: در این فیلم کوتاه به موضوع از بین رفتن طبیعت بکر گیلان و اثرات مخربی که در پی صنعتی شدن و بی ملاحظگی توریست‌ها و ساکنین استان بر سر طبیعت و حیوانات آمده می پردازد.

این کارگردان سینما ادامه داد: فیلمبرداری این فیلم کوتاه در ۸ شهر و روستای استان گیلان صورت گرفته است. این فیلم هم اکنون در مراحل پساتولید بسر می‌برد و برای صداگذاری و موسیقی این اثر امیرعلی مهاجری با سینا کووایی همکاری می کند.

مهاجری افزود: فیلم کوتاه گیلان، عروس غمگین من تاثیر گرفته از موسیقی گیلکی اثر استاد فریدون پوررضا ساختم. راستش خودم در تهران به دنیا آمدم ولی خانواده و اجداد مادریم گیلکی هستند. از بچگی به دلیل رفت و آمدهای مکرر عاشق گیلان و مردم و فرهنگ این استان شدم و هموارهدوست داشتم در این حوزه فعالیتی کنم یا کاری بسازم.

این کارگردان سینما افزود: طی رفت و آمد این سال‌ها موضوعات که بسیار اذیتم می کرد از بین رفتن جنگل ها و طبیعت بکر گیلان بود و همچنین مشاهده ساخت و سازهای بی رویه ای که چهره و زیست بوم گیلان رو تغییر داده که واقعا ناراحت و نگران کننده است.

وی ادامه داد: البته میدانم که این موضوع صرفا مختص گیلان نیست و بقیه استان ها و شهرهای سرزمین‌مان درگیر این موضوع هستند، ولی خب من گیلان رو انتخاب کردم چون خودم به چشم دیدم و اطلاع جزیی تری در این زمینه دارم.

مهاجری خاطرنشان کرد: همانور که از اساتیدم در این مسیر آموخته ام مهم ترین موضوع برای یک فیلمساز زیستن و با لمس کردن یک معضل است برای همین اگر برای استان یا شهر دیگری فیلمی تولید می کردم شاید روح فیلم شکل نمی گرفت. 


اون روهار تن ماهی با سبزی پلو داشتیم که یکی از غذاهای مورد علاقه منه (و البته یکیاز لاکچری ترین غذاهای این روزها).
دولپی و با عشق مشغول غذا خوردن بودم که مامانمم اصرار کرد اگرسیر نشدم بازم تن ماهی هست.
تو دلم ازین همه وفور نعمت و عشق و علاقه ای که در خونمون حاکمشده بود خدارو شکر می کردم و میدونستم دیگه به سختی چنین فضاهایی تو هر خونه ایپیدا میشه. حتی کم مونده بود که مثل برخی از سریال های فاخر صدای اذانی هم پخش بشهو بابام یهو از در بیاد تو و با شیطنت خاصی بگه: "خُبه، خُبه، مادر و پسر خوبباهم گرم گرفتیدا".
بعد از غذا خوردن کلی تشکر کردم و رفتم سمت اتاق که مامانم ازدور با صدای بلندی گفت: "بیا بعد غذات یه لیوان نوشابه بخور که سَمّ تن ماهیرو از بین ببره".
اینو که گفت دیگه نزدیک اتاقم بودم و بلند جواب دادم: نه، مرسینمی خوام".
همین که وارد اتاق شدم و درو بستم یهو خشکم زد و دنیا وایسادواسم و تازه متوجه حرفش شدم.
در کسری از ثانیه مورد حمله چندین پرسش فلسفی قرار گرفتم:

  • اگر تن ماهی سَم داره، چرا ما باید بعنوان ناهار با دورچینبخوریم؟
  • اگر سم داره، چرا مامانم باید اینو بعنوان ناهار بده به من وتازه اصرار هم بکنه که کم نخورم و اگر بازم خواستم هست؟!!!!
  • اگر هدف مامانمم استفاده از تن ماهی در راستای ترور بیولوژیکیمن باشه، چرا بعدش باید بهم نوش دارو و ضد سمّی بعنوان ''نوشابه'' معرفی کنه؟!!
  • اصلا اگر این یه غذای سمیّه،چرا باید قوت غالب اون روزِ ما باشهو ما با عشق دور سفره مشغول به خوردن بشیم؟
  • اگر من پرورشگاهیم، چرا مستقیم به من نمیگن؟
  • نقش پدر من در این توطئه و دسیسه شیطانی؟ میزان سهم او؟
  • آیا این جریان توسط گروه های تروریستی و منافقین خارج از کشورهدایت می شود؟

و هزار پرسش دیگر.


.

بر اساس داستانی واقعی


چنان در را محکم باز کرد و داخل شد که حتی فرصت نکردیمبرپایی انجام بدهیم و به نشانه احترام بلند شویم. او جوان­ترین معلم مدرسه ­ی مابود ولی سعی می­کرد چنان جدیتی به خرج دهد تا این 27 نفر نوجوان یاغی بر کلاسشچیره نشوند. البته امسال او قدرت بیشتری داشت چون همه­ ی دانش ­آموزان نیاز داشتند ازاو حداقل نمره­ی قبولی را بگیرند تا دیپلمه شوند.

چشم تک­ تک 27 یاغی کلاس به ورقه ­هایی بود که زیر بغل عرقکرده ­ی معلم اندکی در طول مسیر تر شده بودند ولی ابدا مهم نبود. اگر خیس هم شده وبو هم گرفته بودند، در صورتیکه نمره­ی قبولی­مان روی ورقه جایی داشت برای ما بهمنزله­ ی خوش­بوترین عطر فرانسوی حاضر در بازار بود.

ورقه­ ها را روی میز گذاشت، برگشت به سوی بچه­ ها و شروع بهیادآوری اصل لانه­ ی کبوتر کرد. آخ که چقدر از این اصل بدم می­ آمد، که از دید منفرع هم نبود. هیچ وقت درک نکردم که لانه­ ی کبوتر اصلی هم دارد و آن اصل به حدی مهماست که میلیون­ها جوان در سراسر جهان مم به یادگیری آن هستند و این موضوع حتی سرنوشتها عوض کرده!

اصلاً برای من سوال بود، آیا خود کبوترها از چنین اصلیآگاهی داشتند که ما باید داشته باشیم؟ حداقل با نگاهی اجمالی به صورت یاکریمی کهبغ­بغو کنان پشت پنجره ­ی کلاس آدامس خشک شده را با تکه نان خشک شده ای اشتباهگرفته می گیرد و با ولع آن را می بلعد تا به مرگ خود سلامی داده باشد، به شخصهچنین چیزی را ندیدم.

ادامه داستان در ادامه مطلب


بچه تر که بودم بهم یاد دادن که زندگی یک جریانه، مثل رودخونه.
مسیر داره، فراز داره، نشیب داره، پیچ داره، خم داره، خروش داره، س داره و.
فکر می‌کردم این زندگیه که به ما غالب میشه و ما باید هربار لطافت بخرج بدیم و ماهرانه بلد باشیم در هر وضعیت رودخونه چجوری دست و پا بزنیم و بعد از عبور از هر مرحله به یک دستاورد برسیم.
از همون بچگی به ما القا کردن که خیلی چیزها دست ما نیست و بخشی از آن جزوی از سرنوشت ماست، هرجا که باختیم باید با گفتن: "انشالا، خدا اگه بخواد، تا ببینیم چی میشه، حتما اینجوری خیر و صلاح بوده و." خودمونو قانع و آروم کنیم.
بزرگتر که شدم زندگی رو شبیه یه برکه راکد پر از سکوت دیدم. ازون جاهایی که اولش خیلی برات دلپذیره طوریکه از این س و سکوت خالص لذت می‌بری ولی بعدش همین وضعیت شبیه دوتا دستی میشه که گردنتو فشار میده و میخواد خفه ات کنه.
از یجا به بعد دیدم این ماییم که باید مسیر بسازیم، هدف تعیین کنیم ، خروش راه بیندازیم تا فقط حوصلمون سر نره.
ما خودمون یک بازی طراحی می‌کنیم تا زندگی رو بگذرونیم و از این کسالت و کرختیش کم کنیم. زندگی ما رو به بردگی نمیگیره و کاملا بالعکس، ما زندگی رو به اسارت و بردگی می‌گیریم. ما از یکجا به بعد فقط می‌خوایم به زندگی معنا بدیم، چون فهمیدیم زندگی به خودی خود معنایی نداره و حوصله سر بره.
واحد پولی بوجود میاریم، تعریف می‌سازیم، زبان خلق می‌کنیم، داد و ستد راه می‌اندازیم، مقام و منزلت تعریف می‌کنیم و. تا فقط بگذرونیم.
چون ما انسانیم.
چون ما کم حوصله و بی طاقتیم.
چون ما فقط میخوایم بگذرونیم
فقط میخوایم بگذرونیم

چند سال پیش تو اوج ناامیدی، افسردگی، اضطراب و هر کوفت سیاه و نگران کننده دیگه ای (مثل حال این روزهای هممون) به پیشنهاد برادرِ کم خردم ممد، قبول کردم برم دکتر.
ممد یه روز درِ اتاقمو باز کردو گفت: "پاشو بابا، پاشو بخودت بیا. باید خودتو درمان کنی. اینقدر مقاومت نکن. دکترا درس خوندن واسه همین چیزا. افسردگی داره از پا درت میاره. من یکیو میشناسم زنگ زدم رزرو کردم اگه مقاومت کنیو نیای خودم با کتک میبرمت".
به خودم گفتم برو امیرعلی، اینقدر سفت و یکدنده نباش، شاید واقعا باید کمک بگیری و یه دکتر (که ممد دایناسور هم داره تضمینشو میکنه) بتونه حالتو خوب کنه.
تو مطب در انبوهی از آدم های عادی نشسته بودم که یهو پیرمرد بغل دستیم برگشت بهم گفت: "خوب جایی اومدی جوون، آقای دکتر خیلی کارش درسته. ما خودمون بیست ساله که میایم پیشش".
لبخند زدم و گفتم چقدر خوب، برادرمم خیلی تعریف ایشونو کرده.
یهو تو دلم گفتم اگه کارش خوبه چرا یکی باید بیست سال بیاد پیشش؟ تا اومدم بترسم و بیشتر به این موضوع فکر کنم سریع گفتم قضاوت نکن امیرعلی، بذار میری خودت میبینیش.
منشی با نازو ادای خاصی اسممو صدا کرد و بهم گفت که برم اتاق آقای دکتر. طوری برای صدا زدم هر اسم قر و قمیش میومد که احتمال دادم بجز حقوق ثابتش یه درصدی هم بابت این رفتاراش میگیره.
وارد اتاق دکتر شدم و به دعوت ایشون روی صندلی نشستم.
یه کمی تا اومدم صحبت کنم و از مشکلاتم بگم، آقای دکتر یهو شروع کرد از فوبیاهای خودش گفت واسم. بعدش از مسیر زندگی خودش گفتو زن و بچه هاش.
اون حرف می‌زد و من گوش میدادم. اون از ترس ها و مسیر زندگیش میگفت و من بهش نظر میدادم یه جاهایی شوخی های یخی هم می‌کرد و قهقه میزد و من بخاطر لباس کمی که پوشیده بودم فقط سردم میشد.
آخرسر هم برای جمع بندی جلسه اول برگشت بهم گفت: "امیرعلی، آدم هایی مثل تو معمولا آخر سر خودکشی می‌کنند، سخت نگیر زندگیو. قرص هایی که نوشتم رو منظم بخور درست میشه".
لبخندی زدم و قبل از ترک مطبش بهش قول دادم بازم میرم پیشش.
وقتی اومدم بیرون به ممد فکر میکردم، به پیرمردی که سی سال میاد پیشش فکر میکردم، حتی به‌این فکر میکردم که دکتر چقدر به من نیاز داره و باید بیشتر ببینمش تا نم نم کنار هم درمان شیم.

بجای اینکه روبروی هم بشینند، کنار هم نشستند. گارسون اومد که سفارش بگیره ازشون، یه فتوچینی سفارش دادن و پسره تاکید کرد که حتما و حتما تو یه ظرف بیارن و هیچ گونه ظرف اضافه دیگه ای در کار نباشه؛ دختر قصه ما بعد از شنیدن این دستور کلی قند تو دلش آب شد و حاصل این آب قند رو با نگاهی عاشقونه به آقاشون تقدیم کرد.
گارسون بنده خدا هم اطاعتِ امر گویان صحنه رو برای دو مرغ عشق تشنه خالی گذاشت.
پسر و دختر قصه ما بجای پیش غذا بدون نظر گرفتن شئونات اجتماعی همدیگرو بلعیدن، اون لالوها دختره هم خیلی فم فتالانه خودشو از آقاشون دریغ می‌کرد و معلوم بود اگه شدت عشقشون رو کنترل نمیکردن هر آن ممکن بود ترکش انفجاری این عشق بپاشه رو صورتِ منِ مفلوک که چندتا میز اونورتر نشسته بودم.
شکر خدا ظرف غذاشون رسید و همونطور که انتظار می‌رفت تو یه بشقاب شروع به خوردن کردن. یک سر ماکارون رو دختره به دهن می‌گرفت و یک سر دیگه رو پسره، تا بهونه باشه برای رسیدن به همون نقطه ای که دلشون تاپ تاپشو میزد.
بعد از صرف غذا بلند شدن که برن، موبایل پسره زنگ خورد. دختره گفت کیه؟ پسره نگاهی به گوشی انداختو سایلنتش کرد بعد جواب داد هیچکی. دختره صداشو یکم بالاتر برد و با لرزش گفت: "ببین من خر نیستما، بهت میگم بگو کیه؟"، پسره آروم و زیرلب طوریکه بخواد آبروداری کنه گفت: " خجالت بکش، مگه مچ قاتل گرفتی؟ بتوچه کیه! مگه باید به تو توضیح بدم؟"، دختره گفت: "عه؟ باشه. راست میگی. بمنچه اصن. خوب میدونم داری چه غلطی میکنی. من خرو باش. " و از رستوران رفتند بیرون.
لبخند زدم و حسرتی که برای عشقشون خورده بودم رو بالا آوردم.



بابا بزرگ همیشه می گفت: "تولد توی جداییه موسی، ما از رحم مادر جدا میشیم که به این دنیا بیایم…." خدا بیامرز تو پاییز جدا شد ازمون، یعنی یه جورایی جداش کردیم دیگه! نویسنده : امیرعلی مهاجری گوینده: پارسا فلسفی طراح پوستر: بیتا آریانژاد انتخاب موسیقی: آراکس چارمحالی صداگذاری: سینا کوایی


آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

قلم معلم cizadcumphen Wy!Princessdom provlighharas coeziroutump پزشک ایران باشگاه هیربد 10 فقط برای امروز 17 دی: بهبودی growusapdis بسم الله الرحمن الرحیم