ظهر تابستون وسط یه کوچه شلوغ پر از سر و صدا و جیغ و داد و شادی و گریه (فکر کنم نهایتا ده سالم بود)، با بچه ها بازی میکردیم. تصاویر اون کوچه هنوز تو ذهنم مونده، بیست سی تا دختر و پسر به چندتا گروه برای خودشون تقسیم شده بودند و هر کدومشون مشغول یه بازی خاص واسه خودشون بودند. یه سری اسکیت بازی میکردن، یه سری دوچرخه سواری، یه سری توپ بازی و. مامان باباها هم پایین بودن، و باهم حرف میزدن و اون لالوها اگه بچه اشون خیلی شیطنت میکرد، یه فحش یا نفرین مرگی حواله اش میکردند.
موقع اومدنی ممد (متاسفانه داداش کوچیکترم) مثل همیشه خیلی گریه کرد که منم باهات بیام تو کوچه بازی کنم، منم مثل همیشه پیچوندمش و نبردمش با خودم. هنوز یادمه وقتی درو بستم عین اسب زار میزد ولی میدونستم یکم دیگه بمونه تو خونه خودش آروم میشه.
همینجوری که داشتم با بچه ها بازی میکردم نگاهم گره خورد، آخ امان از آن نگاه! یک خواهر دو قلو به نام نگین و نگار.
اصلا یه پسر بچه ده ساله تو اون سن عشق چه میدونه چیه؟ ولی من حس غریبی درونم اتفاق افتاد. فقط میدونستم دوست دارم توجه آن دو خواهر زیبا را جلب کنم! (زیاده خواه نبودم، چون دو قلو بودن، و هردو شبیه هم، و همیشه باهم بودن، ترجیح دادم هر دوتاشونو دوست داشته باشم و بدست بیارم، قدرت تفکیک نداشتم اون لحظه).
عجیب داشتم فکر میکردم که باید چیکار کنم (لامصب باباشونم سیبیل کلفت، پایین وایساده بود و چشم بر نمی داشت ازشون). تو همون حال و هوا بودم که دیدم نگین و نگار دور یه پسر جمع شدن، کلی میخندن و صدای قهقه اشون پیچیده بود تو کوچه، از اون خنده هایی که معشوق برای عاشق سر میدهد.
آتیش گرفتم، باید یکاری میکردم. باید میفهمیدم اون پسر کیه که اینجوری دل اینارو داره میبره!
هرچه باداباد، رفتم سمتشون. بهشون که رسیدم با کثیف ترین صحنه عمرم مواجه شدم:
ممد بود!!!! اومده بود پایین، با پولش یه نوشابه شیشه ای مشکی زمزم خریده بود، توش سه تا نی گذاشته بود و داشت با نگین و نگار مشترکا اون نوشابه رو میخورد(دلقک هم شده بود واسشون و دلبری میکرد). بعدش اونارو ترک دوچرخه اش سوار کرد و دور شد.
با لبخندی رو به آسمان، به پروردگارم نگاه کردم.
فیلم کوتاه غزل / راه یافته به جشنواره First time Filmmaker بریتانیا
یه ,اون ,تو ,بازی ,بچه ,نگار ,نگین و ,و نگار ,یه سری ,بچه ها ,یه پسر
درباره این سایت