حسین یکی از قدیمی ترین رفیق های منه. با اینکه ظاهر فیزیکیش شبیه نئاندرتال ها میمونه ولی ازون آدم های نابیه که خوشحالم یدونه ازین رفیقا تو زندگیم هست. چند سال چیش یه شب به دعوت حسین رفتم خونشون و قرار بود تا فرداش اونجا باشم.
داشتیم با هیجان پلی استیشن بازی میکردیم که وسط بازی موبایلش زنگ خورد، به حالت دستوری با چشم ازم خواست اتاق رو ترک کنم. فهمیدم شخص مهمی بهش تلفن زده که حسین نمیخواد من مکالمه اشون رو بشنوم.
رفتم تو هال پیش پدرش نشستم (بزرگ مرد کله قرمزی که بیشتر عمرشو صرف حنا گذاشتن کرده بود). بهم گفت: "امیر آقا چرا شما تنها نشستی اینجا؟" من که از مهمون نوازی حسین کمی کینه به دل گرفته بودم گفتم: "والا تلفنش زنگ زد و دیدم صدای نامحرم میاد ترجیح دادم که بیام پیش شما و شریکِ این معصیت نباشم''. چشم های پدرش گرد شد! بهم گفت: "کی هست حالا؟ شما میدونی؟"، گفتم: "نه والا، دیدم حسین دوست نداره حتی منم بدونم فهمیدم که حتما یه چیزی هست و." بعد اضافه کردم: "راستش جناب شریفی، حسین عین برادرمه و چون دوست ندارم خدای ناکرده به انحطاط بره که اینارو میگم، ولی خواهش میکنم بیشتر حواستون بهش باشه. احساس می کنم پاش داره می لغزه.".
آقای شریفی دیگه طاقت نیاورد و صدای تلویزیون هال رو قطع کرد و خیلی آروم مثل یک یوز پلنگ ایرانی قبل از شکار به پشت در اتاق حسین خیز برداشت و از دور به من با اشاره فهموند که اون شلوارِ بیرونشو ببرم واسش.
شلوارو برداشتم و رفتم پیشش، صدای حسین از پشت درِ اتاق به وضوح میومد که با قدرت میگفت: "پاش برسه واست توو روی بابامم بی همه چیزمم وای میسم عشقم نگران نباشیا، واسه خوشبختیت نیاز باشه خونمونم میفروشم میام میگیرمت. من وقتی عاشقت شدم بهت گفتم، دیگه هیچی و هیچکی جلودارم نیست. بابامم منو میشناسه، واسه همین جرات نمیکنه چیزی بهم بگه. اگه یه پادشاه باشه اون منم! "
خیلی آروم (طوری که جسارت نشه به اون بزرگوار) یه نگاه به باباش انداختم، آروم گفتم:" جناب شریفی احساس می کنم این پسر خیلی یاغی شده، شمارو میگه فکر کنم".
هنوز می تونم گرمای حاصل از خشم تنفس باباشو رو پوست صورتم حس کنم. باباش شلوار بیرونشو از دستِ من گرفت، خیلی آروم کمربندشو جدا کرد و با طمانینه طوری دور دستش پیچید که قسمت سَگَکِ کمربند عین سر یه گرز جنگی بیرون باشه. با یه حرکت نظامی با پاش کوبید و دَرِ اتاق حسین رو باز کرد و داخل شد، من هم با سرعت پشت بزرگوار طی عملیاتی ساده با سرعت وارد اتاق شدم.
حسین با دیدن پدرش تلفن رو حتی فرصت نکرد قطع کنه و گوشی از دستش افتاد روی زمین. قبل از هرگونه اقدام از سوی پدرش، یکضرب داد میزد: "بابا غلط کردم.". آقای شریفی طوری سگک کمربند رو به حسین پرتاب میکرد که یاد صحنه جنگی فیلم شجاع دل اثر مل گیبسون افتادم (با این تفاوت که ویلیام والاس برخلاف آقای شریفی موقع جنگ بیجامه پاش نبود). حسین مثل یک بانوی چهارده ساله فقط جیغ می کشید و فرار میکرد.
دیدم از تلفن افتاده روی زمین، صدای نگران یک خانوم میاد: ''عشقم؟ الو؟ چی شده؟ حسین؟ مردِ من؟". تلفن رو برداشتم و گفتم: " سلام، من دوست حسین جان هستم، نگران نباشید خانوم. طی فرآیندی کوتاه، پادشاهِ شما داره تبدیل به ملکه میشه".
.
میدونید، مهمون نوازی خیلی مهمه از دید من. ما آدما وقتی مهمون دعوت میکنیم خیلی باید بهش توجه کنیم، خیلی
امیرعلی مهاجری
.
.
نام ها مستعار هستند. (هرگونه تشابه اسمی اتفاقی است)
درباره این سایت